مشعل هدایت قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
| ||
|
الحمدلله وحده والصلاة والسلام على من بعث رحمة للعالمين محمد ملك شاه سلجوقى، جوانى آزادانديش و خواستار حقيقت بود و كوركورانه، از پدران خود پيروى نمى كرد و دوستدار دانش و دانشمندان بود. با اين حال، به سرگرمى و شكار و صيد، بسيار علاقه داشت.وزيرش نظام الملك نيز مردى دانشمند، بافضيلت، روى گردان از دنيا و داراى اراده اى قوى بود. نيكى و نيكوكاران را دوست داشت و پيوسته به دنبال حقيقت مى گشت و به اهل بيت پيامبر، عشق مىورزيد. مدرسه نظاميه بغداد را بنيان گزارد و براى دانشمندان و دانشجويان، حقوق ماهيانه قرار داد و بر نيازمندان و بيچارگان، مهر مىورزيد.روزى حسين بن على علوى، يكى از دانشمندان بزرگ شيعه، پيش ملك شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتى از نزد او خارج شد، يكى از حاضران وى را مورد تمسخر قرار داد. ملك شاه پرسيد:ـ چرا او را مسخره نمودى؟ آن مرد در جواب گفت:ـ پادشاها! مگر نمى دانيد او از كافرانى است كه خداوند بر آنها خشم گرفته و نفرينشان كرده است؟ ملك شاه با تعجب پرسيد:ـ براى چه؟! مگر او مسلمان نيست؟! ـ نه; او شيعه است.ـ شيعه يعنى چه؟ مگر شيعه يكى از فرقه هاى مسلمانان نيست؟ ـ نه; زيرا خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را قبول ندارند. ـ مگر مسلمانى هست كه خلافت آن سه نفررا قبول نداشته باشد؟ ـ آرى، آنها شيعيان هستند. ـ وقتى خلافت آنها را قبول ندارند، چرا مردم آنها را مسلمان مى نامند؟ ـ به همين جهت گفتم كه آنها كافر مى باشند... ملك شاه مدتى طولانى به فكر فرو رفته سپس گفت: بايد وزيرمان نظام الملك را حاضر كنيم تا حقيقت برايمان آشكار شود. ملك شاه، نظام الملك را احضار كرد و از او پرسيد كه آيا شيعيان، مسلمانند؟ ـ اهل سنت در اين باب، اختلاف دارند. گروهى، شيعيان را مسلمان مى دانند. زيرا به يگانگى خداوند ورسالت پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) شهادت مى دهند و نماز را به پا مى دارند و روزه مى گيرند. گروهى ديگر، آنها را كافر مى دانند. ـ تعداد شيعيان چقدر است؟ ـ تعداد دقيق آنها را نمى دانم; اما تقريباً نيمى از جمعيت مسلمانان را تشكيل مى دهند. ـ آيا نيمى از مسلمانان كافرند؟! ـ برخى آنها را كافر مى دانند; اما من اعتقادى به كفر ايشان ندارم. ـ آيا مى توانى دانشمندان شيعه و سنى را گرد هم آورى تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقيقت براى ما روشن شود؟! ـ اين كار، سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملكت بيمناكم. ـ براى چه؟ ـ زيرا مسأله شيعه و سنى، مسأله ساده اى نيست; بلكه مسأله حق و باطل است كه به خاطر آن، خون هاى بسيار ريخته شده، و كتابخانه هائى به آتش كشيده شده و زنانى به اسارت رفته اند. درباره آن، كتاب ها و مجموعه هاى گوناگونى فراهم آمده و جنگهاى بى شمارى بر سر آن به پا گرديده است. پادشاه جوان از شنيدن اين جريان، متعجب گرديد و به فكر فرو رفت. پس از مدتى درنگ گفت: اى وزير! نيك مى دانى كه خداوند، كشورى پهناور و لشكريانى بى شمار به ما ارزانى داشته است. بنابر اين، بايد شكر اين نعمت را بجاى آوريم و شكر ما بدين است كه حقيقت را دريابيم; آنگاه گمراهان را به راه راست هدايت نماييم. بدون شك يكى از اين دو گروه بر حق و ديگرى باطل است; ناگزير بايد حق را بشناسيم و از آن پيروى كنيم و باطل را نيز شناخته، از آن دورى گزينيم. پس نشستى با حضور علماى شيعه و سنى ترتيب بده تا با يكديگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبيران و سران كشور را نيز دعوت كن. در اين صورت، اگر ديديم حق با اهل سنت است شيعيان را با زور به مسلك آنها وارد خواهيم نمود. ـ اگر شيعيان، مذهب اهل سنت را نپذيرفتند، چه كنيم؟ ـ همه آنها را به قتل مى رسانيم. ـ آيا كشتن نيمى از مسلمانان ممكن است؟! ـ پس راه حل و چاره مشكل چيست؟ ـ از اين كار صرف نظر نماييد. گفتگو بين شاه و وزير دانشمندش به پايان رسيد; ولى ملك شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پيوسته در اين انديشه بود كه چگونه از اين بن بست خارج گردد. شب دامن خود را برچيد و كم كم خورشيد سر زد و شاه به راه حل مناسبى دست يافت. وزير را فراخواند و گفت: ـ علما و دانشمندان دو طرف را دعوت مى كنيم تا به بحث و مذاكره پردازند. ما از بين گفتگوهاى آنها، متوجه مى شويم كه حق با كدامين گروه است. چنانچه حق با اهل سنت باشد، شيعيان را با سخنان خوش و اندرز و نصيحت نيكو به اين راه دعوت مى نماييم و با مال و مقام، آنها را بدين مذهب ترغيب مى نماييم; همان گونه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) با كسانى كه مى خواست قلبشان به اسلام گرايش پيدا كند، رفتار مى نمود. با اين كار، خدمت بزرگى به اسلام و مسلمين خواهيم كرد. ـ پيشنهاد شما نيكو است; ولى من از فرجام اين نشست بيمناكم. ـ بيمناكى براى چه؟ ـ مى ترسم شيعيان بر اهل سنت پيروز شوند و استدلال هاى آنها بر ما برترى يابد و مردم در شك و شبهه واقع شوند. ـ آيا چنين چيزى ممكن است؟ ـ آرى، شيعيان دليل هاى قرآنى و حديثى محكم و استوارى بر درستى مذهب و حقانيت عقايد خود در دست دارند. كلام وزير، شاه را قانع نكرد و به وى گفت: راهى جز اين نيست كه دانشمندان دو گروه را دعوت كنيم تا حقيقت از باطل جدا شود. وزير يك ماه مهلت خواست تا خواسته شاه را به انجام رساند; ولى شاه نپذيرفت و قرار شد طىّ پانزده روز، نشست برگزار شود. در اين فرصت، وزير ده نفر از بزرگان علماى اهل سنت را كه در تاريخ، فقه، حديث، اصول و فنّ مناظره سرآمد و بالاتر از ديگران بودند و نيز ده نفر از بزرگان علماى شيعه را دعوت نمود. اين نشست در ماه شعبان، در نظاميه بغداد برگزار شد و مقرر شد كه دو طرف، شرايط زير را رعايت كنند: 1. مناظره از صبح تا شب به جز وقت نماز، غذا و اندكى استراحت، ادامه داشته باشد. 2. گفته ها بايد مستند به مصادر موثق و كتابهاى معتبر باشد نه به شنيده ها و شايعات. 3. گفتگوهاى دو طرف نوشته شود. سرانجام در روز معيّن، ملك شاه با وزير و فرماندهان لشكرش در جاى خود نشستند. علماى سنى در طرف راست و علماى شيعه در طرف چپ وى قرار گرفتند. وزير كه مسئول برگزارى جلسات بود با نام خدا و درود بر پيامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح كرد و گفت: گفتگوها بايد مؤدبانه، صادقانه و بدور از فريب كارى انجام شود. هدف شركت كنندگان، رسيدن به حق باشد نه پيروزى بر طرف مقابل، و به هيچ يك از صحابه پيامبر، اهانت نشود. در اين هنگام، عباسى، بزرگ علماى سنى گفت: من نمى توانم با كسى مناظره كنم كه تمام صحابه را كافر مى داند. علوى، دانشمند بزرگ شيعى كه نامش حسين بن على بود، گفت: چه كسانى همه صحابه را كافر مى دانند؟ عباسى: شما شيعيان. علوى: اين سخن تو واقعيت ندارد. آياحضرت على(عليه السلام)، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و ديگران جزء صحابه نيستند؟ آيا ما آنها را كافر مى دانيم؟ عباسى: منظورمن ازهمه صحابه، ابوبكر، عمر، عثمان وپيروان آنها بود. علوى: سخن خودرا خودت نقض كردى. مگرعلماى منطق نمى گويند: «موجبه جزئيه، نقيض سالبه كليه است»؟! تو يك مرتبه مى گويى: شيعه همه صحابه را كافر مى داند و بار ديگر مى گويى: شيعه بعضى از صحابه را كافر مى داند. در اينجا نظام الملك خواست سخنى بگويد; اما دانشمند شيعى به او مهلت نداد و اظهار داشت: اى وزير بزرگ! هيچ كس حق ورود به بحث را ندارد مگر زمانى كه ما از جواب درمانده شويم. در غير اين صورت، مطالب و بحث ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسير خود خارج مى گردد بدون اينكه نتيجه اى بگيريم. آنگاه دانشمند شيعى رو به عباسى كرد و گفت: بنابراين، روشن شد كه سخن تو كه مى گويى: «شيعه همه صحابه را كافر مى داند» دروغ صريح است. عباسى نتوانست پاسخى گويد و صورتش از خجالت سرخ گرديد. سپس گفت: از اين مطلب درگذريم. آيا شما شيعيان به ابوبكر و عمر و عثمان ناسزا مى گوييد؟ علوى: برخى از شيعيان به آنها ناسزا مى گويند و برخى ديگر ناسزا نمى گويند. عباسى: اى علوى! تو از كدامين گروه هستى؟ علوى: من از كسانى هستم كه ناسزا نمى گويند; ولى معتقدم كسانى كه آنها را لعن مى كنند، داراى دليل و منطق مى باشند و نيز لعن آن سه نفر، موجب كفر يافسق نمى گردد وحتى جزءگناهان صغيره هم به شمار نمى آيد. عباسى: اى پادشاه! شنيدى كه اين مرد چه مى گويد؟! علوى: اى عباسى! برگرداندن روى سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افكندن است. پادشاه ما را به اينجا دعوت نموده تا دليل و برهان را داور قرار دهيم; نه زور و قدرت شاه را. در اينجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوى مى گويد صحيح است. اى عباسى! چه جوابى دارى؟ عباسى: روشن است كه هر كس صحابه را ناسزا گويد و آنها را لعن نمايد كافر است. علوى: كافر بودن چنين شخصى براى تو روشن است نه براى من. اگر كسى صحابه را از روى دليل و اجتهاد لعن نمايد، چه دليلى بر كفر اوست؟ آيا قبول دارى كه هر كس را كه پيامبر لعن نموده باشد سزاوار لعن است؟ نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:راهى به سوى حقيقت, ] [ 8:0 ] [ اکبر احمدی ]
[
|
|
[ تمام حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ متعلق : به اکبر احمدی می باشد ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |